گردشی در شهر
امشب برای تغییر روحیه عزیز جون ملیکا (مادرم) که تقریبا دو هفته است مادرش رو از دست داده با خاله فاطمه و خاله مبینا تصمیم گرفتیم پیاده روی کنیم . ملیکا جون دست عزیز و خاله مبینا رو گرفته بود و خیلی خوشحال بود که میتونست پا به پای ما بیاد... وقتی ملیکا مادرم رو صدا میزنه و میگه ازز(عزیز) مامانم از شادی تو پوست خودش نمیگنجه، و ما از شادی مادرمون شاد میشیم.. روزهای اولی که مادربزرگمون مرد ، با دیدن غصه ی مادرمون فکر میکردیم دیگه زندگی روی خوشی نداره ولی حالا بعد 16 روز خدا رو شکر میکنیم که چهره ی شاد مادرمون رو میبینیم.... ملیکا کلمات جدیدی میگه : وقتی دنبال کسی یا چیزی میگرده میگه نی(نیست) کجا یا جا(کجاست).. وقتی تلفن رو میگیره و صحبت...
نویسنده :
مامان منصوره
4:19