ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

گردشی در شهر

امشب برای تغییر روحیه عزیز جون ملیکا (مادرم) که تقریبا دو هفته است مادرش رو از دست داده با خاله فاطمه و خاله مبینا تصمیم گرفتیم پیاده روی کنیم . ملیکا جون دست عزیز و خاله مبینا رو گرفته بود و خیلی خوشحال بود که میتونست پا به پای ما بیاد... وقتی ملیکا مادرم رو صدا میزنه و میگه ازز(عزیز) مامانم از شادی تو پوست خودش نمیگنجه، و ما از شادی مادرمون شاد میشیم.. روزهای اولی که مادربزرگمون مرد ، با دیدن غصه ی مادرمون فکر میکردیم دیگه زندگی روی خوشی نداره ولی حالا بعد 16 روز خدا رو شکر میکنیم که چهره ی شاد مادرمون رو میبینیم.... ملیکا کلمات جدیدی میگه : وقتی دنبال کسی یا چیزی میگرده میگه نی(نیست) کجا یا جا(کجاست).. وقتی تلفن رو میگیره و صحبت...
31 فروردين 1391

تنظیم ساعت خواب

یک هفته ای میشد که دختر نازم بین ساعات 2 تا 3 میخوابید ، اما امشب دلش برای مامانی سوخت و ساعت 12 خوابید ، البته بعد از یک حموم گرم خواب میچسبید... دختر گلم حالا که دارم برات مینویسم احساس میکنم خیلی بزرگتر شدی چون بیشتر حرفامونو میفهمی و برای متوجه کردن ما  از مقصودت تمام سعیت رو میکنی.. انقدر دختر نازم با محبت و دلسوزه که وقتی مامانی خسته است میاد و مامانو کلی ماچ میکنه. دیشب به جای بابا به بابایی میگفتی باباجا ، فکر کنم منظورتون بابا جان بود .. و به مامانی به جای مامان ،میگفتید مامانا... دیروز که با بابایی رفته بودیم دندون پزشکی(دندون مامانیی خراب شده) سر راه یک اسباب بازی فروشی دیدیم ،به پیشنهاد من برای شما یک کالسکه حمل عر...
30 فروردين 1391

20000بیننده...

آمار وبلاگ ملیکا دتر امروز از مرز بیست هزار نفر گذشت ، من و بابا مجید از همین جا از تمام بیننده های وبلاگ دخترمون ممنونیم و همچنان منتظر نظرات شما عزیزان هستیم.  
23 فروردين 1391

دهمین دندان نی نی مامان

دختر خوشگل ما دو روزه از دهمین مرواریدش پرده برداری کرده ،الهی هیچ وقت مرواریدات خراب نشه عزیز دلم... امروز ملیکا جووون تونست لباسهای عروسکش رو در بیاره و وقتی در آورد میخواست دوباره بپوشتش ، اما نمیتونست ... وقتی داشت با عروسکش بازی میکرد خیلی بامزه تر میشد ، بوس کردن عروسکش  برام خیلی جالب بود ... دوربینمون 10 روزیه خراب شده و با موبایلم از این صحنه فیلم گرفتم. ملیکا جون خیلی کوکو سبزی دوست داره ، واسه همین هفته ای یک بار هم شده براش درست میکنم . 2 ،3 روز اول بعد از فوت مادربزرگم خونشون خیلی شلوغ بود ، ملیکا رو میذاشتم خونه عمه شیما. خانمی هم خیلی به عمه شیما و داداشی ها وابسته شده بود ، عمه براش  توت میاورد و ملیکا خ...
19 فروردين 1391

سیزده نحس نحس........

روز سیزده رو با بابا بزرگ اسماعیل و خاله ها و دایی جون بیرون رفتیم اما نحسی این روز با بیرون رفتن ما از خونه تموم نشد و فردا ساعت 6 صبح باتری قلب مادر بزرگ عزیز تر از جانم (مادر مادرم) ایستاد و عزیزمون جان به جان آفرین تسلیم کرد . این چند روز که از این اتفاق تلخ میگذره  میخواستم بنویسم اما دستم رو کیبورد نمیرفت ، یعنی هنوز باورم نشده بود که بخوام اونو به رشته خاطرات تلخ و شیرین این وبلاگ اضافه کنم....... انشاالله مابقی خاطرات این وبلاگ قصه شیرینی ها و شادی ها باشه نه قصه ی غصه ها و غمها.....
16 فروردين 1391

خیلی بازیگوش شدی عسلم

برای اینکه با بازی کردنت صدمه ای بهت نرسه مجبوریم مدام مراقبت باشیم ، اصلا دوست نداریم به خودت صدمه ای برسونی اگرم نتونستیم مراقبت باشیم یکی رو مامور میکنیم تا هوای دخترم رو داشته باشه ، آخه دیشب که خونه عمه شیما بودیم به هوای اینکه مثل همیشه همه هواتو دارن با بابایی نشسته بودیم که یکدفعه عزیز فهیما داد زد بچه رو بگیرید.... داشتی از پله های مرمری خونه عمه شیما که به اتاق خوابش میرسید بالا میرفتی که بعد از این جمله عزیز با سر محکم خوردی زمین.... بالای ابروت و پشت سرت قرمز شد.... انقدر وحشت کردم که شب موقع خواب همش به این فکر میکردم که ملیکا داره از بالای راه پله های خونمون  میفته ،یا دستش داره میره تو چرخ گوشت.... خدا خودش رحم ...
12 فروردين 1391

اولین سفر سه تایی مون

عصر روز 9 ام بود که با خاله ها و شوهر خاله های ملیکا جون و  دختر خاله نیوشا به سمت نمک آبرود رفتیم. خیلی خوش گذشت ... تو تله کابین نمک ابرود  ملیکا جون با آهنگ موبایل میرقصید.هوا ابری بود اما اصلا بارون نیومد ، بالای کوه که رسیدیم چون ارتفاع کوه از ابرها بالاتر بود هوا افتابی و گرم بود. این هم عکسی از دریای نوشهر..   ...
12 فروردين 1391

اولین دندان آسیاب

عصری داشتم با ملیکا جون بازی میکردم ، ملیکا جون خیلی میخندید ، منم متوجه اولین دندون نیشش شدم. میدونستم داره دندون در میاره چون خیلی وقته 4 تا انگشتش رو میکنه تو دهنش. امشب 14 ماه دخترم تموم شده و ناز گل ما پا به 15 ماهگی میذاره . خیلی از کلمات رو میگه و امشب که خونه خاله مبینا شام دعوت بودیم ، به خاله مبینا گفت : "بده من". دست خاله مبینا ظرف آبگوشت بود که میخواست بده به من تا به ملیکا بدم.... روز اول فروردین هم وقتی زندایی سما گفت : یخ زد ، سه بار تکرار کرد "یخ زد". خلاصه که خیلی از حرفامون رو تکرار میکنه . خیلی سعی میکنه منظورش رو به ما بگه ، و متوجه اکثر حرفامون میشه ، مثلا وقتی میگم برو کنترل تلوزیون رو بیار میره میاردش ، ی...
4 فروردين 1391

آخرین مطلب سال 90

29 اسفند روز آخر از هفته 60 ام زندگی دختر کوچولو مامان بود.. الان که دارم این مطلب رو مینویسم ساعت 3 و 50 دقیقه بامداد روز 1 فروردینه ملیکا جون 50 دقیقه است که خوابیده ، فکر نکنم برای لحظه تحویل سال (ساعت 8 و 44 دقیقه و 27 ثانیه) بیدار بشه. دختر گلم تو این سالی که گذشت توانایی های شیرینی کسب کرد که از خدا به خاطر همه چیز ممنونیم.. دختر من و بابا مجید تونست بنشینه ، راه بره ، حرف بزنه ، ما رو صدا کنه و..... مجید جان خیلی تو خونه تکونی به من کمک کرد و اصلا خسته نشدم .دست گلش درد نکنه. انشاالله تو سال جدید خدا به همه و به خانواده ما نعمت سلامتی رو هدیه کنم.   ...
1 فروردين 1391
1